داستان مالك بن دينار و آن دزد

آنگاه نگاهش به مالک افتاد که سلام نمازش میدهد..
نگاهی به دزد کرد وگفت: آمدی که متاع دنیایی را با خود ببری اما بی نصیب شدی، حال متاع اخروی با خودت داری؟! آیا برای آخرتت چیزی داری؟!
آن مرد دعوت مالک را قبول کرد و نشست و از سخنان مالک بهره می برد...
تا آنجا که به گریه نشست...
آنگاه باهم به نماز صبح رفتند.
در مسجد همه مردم تعجب کردند: بزرگترین عالم با بزرگترین دزد!!! آیا معقول است؟!
از مالک پرسیدند، پاسخ داد: آمد از ما سرقت کند اما دلش را سرقت کردیم، دلش را ربودیم....
تاريخ : پنج شنبه 5 مرداد 1395برچسب:داستان مالك بن دينار و آن دزد , | 10:47 | نويسنده : ابوعمر |
.: Weblog Themes By Pichak :.